hi
عشق در دنیای اشتباه پارت ❼
🐱جسی دختر خونیش نیست..اون دختر رفیقشه توجنگ پدرش کشته شد و اوه خدای رو تک و تنها تو خونه شون پیدا میکنن مادرش گذاشته بود رفته بود جیمین داره بزرگش میکنه و خیلی مراقبشه.. 🦋ها.. چه بدشانسه جسی... یه زره از خانواده ات برام میگی. گوشتی گذاشتم تو دهنم و به دهن وین یک چشم دوختم یونگی واقعا خیلی زیبا عه.. زخمی که روی چشمشه زیبا ترش کرده 🐱برادر بزرگم جیهوپه.. یه پسر داره.. ولی خب زنش فوت کرده.. بعدی جینه و زنش جه نا تو جنگل میگرده بیشتر کم میشه تو قصر ببینیمش نامجون قد بلندمنونه و مجرده.. اینا از ملکه ی اولن.. که.. خیلی سال ها پیش کشته ش.. ده 🦋کی کشته اش؟ 🐱.. من🦋.. 🐱ملکه ی وم پسر اولش منم بعدم جیمینه بعدم تهیونگه.. اخری هم جانگ کوکه .. خیلی شیطونه. بعد از سوالی که کردم بغض کرد ولی چیزی نگفتم 🦋مهمونی صبح برای چیه 🐱یاد بود ملکه ی اول 🦋عا.. /غذا رو خودم و ندیمه ها جمع کردن موقع خواب بود یونگی یه لباس خوای بهم داد و گفت🐱گفتم شاید راحت نباشی با وان لباس بخوابی.. یه لباس پوشیده و خنک دادم برات دوختن.. 🦋ممنونم. توی حموم پوشیدم و رفتم رو تخت یونی گم نشست رو تخت 🐱خب.. ببین. سه تا بالشت برداشت و تخت رو نصف کرد 🐱اون ور من میخوابم این ور تو اینطوری به هم نمیخوریم تو خواب 🦋خوبه.. /گرفتیم خوابیدیم هنوز چند ساعت بود که خوابیده بودم که حس کردم وین یک داره تو خواب ناله میکنه بیدار شدم دیدم کل صورتش عرقه.. داره هزیون میگه.. باید بیدارش کنم.رفمت بالا سرش و شونه هاش رو گرفتم و اسمش رو صدا زدم ویو یونگی یونگی ده ساله رو دیدم..و ملکه ی اول که داشتن با هم بازی میکردن.. گوی جادی یونگی توی هوا چرخ میزد و کی میدونست که چقدر قدرت داره یونگی کوچولو دستاش رو یه سمت ملکه برد تا باهاش شوخی کنه ولی گوی جا دوش شکست.. جادوی سیاه و شومش پخش شد و بدن ملکه ی اول رو تو خودش حل کرد یونگی فقط گریه میکردم موجه نبود مه روی صورت خودش زخم عمیقی ایجاد شده.. دست و پا زدم هر کاری که میتونستم کردم تا شاید تغییر کنه تا شاید جرمی که کردم تغییر کنه ولی نمیشد.. جسم سوخته ی ملکه ی اول رو زمین بودو یونگی که با بچگی خودش جون ملکه ی اول که مثل مادر خودش باهاش مهربون بود رو گرفت کسی از اون دنیا صدام میزد یه دفعه همچی سیاه شد و از خواب پریدم نمیدونم کی بود ولی سریع توی بغل خودم جاش دادم.. شروع کردم گریه کردن دست های کو چیکی به کرم میزد میگفت اشکال نداره.. اروم باش.. واقعا اشکال نداشت؟ تقصیر من نبود من میخ خواستم اون کار رو بکنم.. متوجه شدم هانا عه که تو بغلمه. مهم نبود..فقی میخواستم اورم شم.. قلبم از سینه میزد بیرون.. هانا ازم جدا شد صورتم رو با دستاش قاب کرد صورتم سرد بودو گرمی دستاش حس خوبی میداد چشم های ابیش ...
🐱جسی دختر خونیش نیست..اون دختر رفیقشه توجنگ پدرش کشته شد و اوه خدای رو تک و تنها تو خونه شون پیدا میکنن مادرش گذاشته بود رفته بود جیمین داره بزرگش میکنه و خیلی مراقبشه.. 🦋ها.. چه بدشانسه جسی... یه زره از خانواده ات برام میگی. گوشتی گذاشتم تو دهنم و به دهن وین یک چشم دوختم یونگی واقعا خیلی زیبا عه.. زخمی که روی چشمشه زیبا ترش کرده 🐱برادر بزرگم جیهوپه.. یه پسر داره.. ولی خب زنش فوت کرده.. بعدی جینه و زنش جه نا تو جنگل میگرده بیشتر کم میشه تو قصر ببینیمش نامجون قد بلندمنونه و مجرده.. اینا از ملکه ی اولن.. که.. خیلی سال ها پیش کشته ش.. ده 🦋کی کشته اش؟ 🐱.. من🦋.. 🐱ملکه ی وم پسر اولش منم بعدم جیمینه بعدم تهیونگه.. اخری هم جانگ کوکه .. خیلی شیطونه. بعد از سوالی که کردم بغض کرد ولی چیزی نگفتم 🦋مهمونی صبح برای چیه 🐱یاد بود ملکه ی اول 🦋عا.. /غذا رو خودم و ندیمه ها جمع کردن موقع خواب بود یونگی یه لباس خوای بهم داد و گفت🐱گفتم شاید راحت نباشی با وان لباس بخوابی.. یه لباس پوشیده و خنک دادم برات دوختن.. 🦋ممنونم. توی حموم پوشیدم و رفتم رو تخت یونی گم نشست رو تخت 🐱خب.. ببین. سه تا بالشت برداشت و تخت رو نصف کرد 🐱اون ور من میخوابم این ور تو اینطوری به هم نمیخوریم تو خواب 🦋خوبه.. /گرفتیم خوابیدیم هنوز چند ساعت بود که خوابیده بودم که حس کردم وین یک داره تو خواب ناله میکنه بیدار شدم دیدم کل صورتش عرقه.. داره هزیون میگه.. باید بیدارش کنم.رفمت بالا سرش و شونه هاش رو گرفتم و اسمش رو صدا زدم ویو یونگی یونگی ده ساله رو دیدم..و ملکه ی اول که داشتن با هم بازی میکردن.. گوی جادی یونگی توی هوا چرخ میزد و کی میدونست که چقدر قدرت داره یونگی کوچولو دستاش رو یه سمت ملکه برد تا باهاش شوخی کنه ولی گوی جا دوش شکست.. جادوی سیاه و شومش پخش شد و بدن ملکه ی اول رو تو خودش حل کرد یونگی فقط گریه میکردم موجه نبود مه روی صورت خودش زخم عمیقی ایجاد شده.. دست و پا زدم هر کاری که میتونستم کردم تا شاید تغییر کنه تا شاید جرمی که کردم تغییر کنه ولی نمیشد.. جسم سوخته ی ملکه ی اول رو زمین بودو یونگی که با بچگی خودش جون ملکه ی اول که مثل مادر خودش باهاش مهربون بود رو گرفت کسی از اون دنیا صدام میزد یه دفعه همچی سیاه شد و از خواب پریدم نمیدونم کی بود ولی سریع توی بغل خودم جاش دادم.. شروع کردم گریه کردن دست های کو چیکی به کرم میزد میگفت اشکال نداره.. اروم باش.. واقعا اشکال نداشت؟ تقصیر من نبود من میخ خواستم اون کار رو بکنم.. متوجه شدم هانا عه که تو بغلمه. مهم نبود..فقی میخواستم اورم شم.. قلبم از سینه میزد بیرون.. هانا ازم جدا شد صورتم رو با دستاش قاب کرد صورتم سرد بودو گرمی دستاش حس خوبی میداد چشم های ابیش ...
- ۴.۳k
- ۰۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط